عشقی سوزان

چه بی تابانه می خوانمت  

چه بی پروا در ارزویت مانده ام  

تو را در آیینه خیال جستجو می کنم  

آری حقیقت است  

گرفتار شده ام  

گرفتار عشق

عشقی جاویدان  

عشقی پاک  

  

 

عشقی سوزان  

داده به بادم  

آن گرمی ها  

رفته زیادم  

با جان گرمی خو بگرفتم  

بر خاموشی دل بنهادم  

خاکسترم و با این غم چه کنم  

افسرده از این غم جانم  

شعله های دلم همه سرکش بودی  

جسم و جان دلم همه آتش بودی  

کی دگر رو کند بخت من به یاری من  

وه ز بی قراری من  

من هم آتش سوزان بودم  

چو شراری سر کش چه فروزان بودم  

سرمست از رخ یاران بودم  

به کنار جانان به خدا جان بودم  

کی غروب آرزو را بر دل می دیدم  

کی به سردی زندگی را مشکل می دیدم  

نقش آرزوها خفته در وجودم  

من که آتشین بودم  

شعله ها از غم نشسته در کنار من  

شد خزان از نامرادی ها بهار من 

داد از این بختم فغان از روزگار من  

دیگر از دل اتشی نمی خیزد  

تا سرشکی اتشی فرو ریزد  

شور مستی و جوانی از دل غمگین  

بگریزد .  

نظرات 3 + ارسال نظر
شادی سه‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 11:43 ب.ظ http://parchine-raz.blogsky.com/

همیشه قصه پایان بدی داشت
همیشه جمله آخر همین بود
کلاغ قصه ها هرگز نیامد
همیشه قصه پایانش غمین بود

سلام
متشکرم از اینکه از وبلاگم دیدن کردی

دینا جمعه 18 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 05:42 ب.ظ http://www.dina.blogsky.com

آخ!‌بسوزه پدر این عاشقی :دی

سلام به جای اینکه دل داریم بدی ..............................

هستی سه‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 03:19 ب.ظ http://shakhh.blogfa.com

جالب بود (گل)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد