امروز به خانه ای رفتم که آن را با عشق ساختی

سلام پدر عزیزم  

 

خلاصه بعد از  ۳ هفته امروز به خانه ای رفتیم که آن را با عشق ساختی اما فرصت کافی برای استفاده از آن را نیافتی . پدر امروز وقتی با مامی در خانه نمار را باز کردیم وای اگر بدانی که چه احساس غربت کردیم . ساعتها های های گریستیم و خاطرات تو را بازگو کردیم . چقدر دلم گرفته بود  .  

آخرین باری که به آن خانه رفته بودیم ۱۳ خرداد سال ۸۷ بود چقدر در همان ۳ روز خاطره به جا گذاشتی هر چه میگفتیم تمام شدنی نبود .  

جامه هایت را بوییدم ٬ عکس هایت را که در معرض دید گذاشته بودی دیدم . پدر چه عکس های زیبایی بود همه در طبیعت نمار در کنار آبشار ٬ کوهها ٬ سبزه ها و .......  

عزیزم رفتن به آن خانه آسان نیست . واقعا امروز سخت گذشت ..... 

نمی توان همه احساسها را به راحتی به زبان آورد .  

همیشه به یادتم

لیلا

نظرات 4 + ارسال نظر
محمد جمعه 2 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:41 ب.ظ http://www.zemzemeh.blogsky.com

سلام فقط و فقط به خاطر اسمت
خاطرات همیشه یاد اور شادیها نیستند ولی خاطرات تلخ و شیرین را باهم میامیزند و گاه هم می اموزند و درسهایی از گذشته برای اینده میاورند!
لیلا تنها کسی که مرا از تنگنای تنهایی رهایی داد و با محبتهایش انچنان مدیونم کرده که اگر سه عمر را هم در خدمتش باشم باز هم بدهکارم امید وارم مثل همه لیلا ها با گذشت و مهربان باشی!
سری هم به ما بزن

سلام
حتما خدمت می رسم

امین جمعه 2 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:49 ب.ظ

سلام
به شما و مادر تون تسلیت می گم وقتی این مطلب رو خوندم یاد ایه ای از قران افتادم که به صورت دست و پا شکسته اونو مینویسم شاید مرهمی بر غم شما باشد
( از چیزی که بدست می اوری زیاد شاد مشو و از چیزی که از دست میدهی زیاد غمگین نباش چون همه چیز فانی و پایان پذیر است به جز خداوند بلند مرتبه)

ممنونم جمله قشنگی بود

مسعود شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:43 ب.ظ http://aseman25.blogsky.com

من فکر کنم یه ذره بتونم شمارو درک کنم چون دو ماه پیش پدر بزرگم
رو از دست دادم.
گفتم که فراق را نبینم دیدم
آمد به سرم از آن چه می ترسیدم

باران شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:24 ق.ظ

دایییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
نگاهم کن .... اشکهامو ببین نازنین دلم ...هرگز اون نگاه معصومت و اون امید واهی که در چهره ات موج میزد فراموش نخواهم کرد ... چه سخت مبارزه کردی و چه نا جوانمردانه بیماری لعنتی بر تو پیروز شد....
دایی کمال میدونم که منو میبینی ... حالا راحت تر و بهتر و آسون تر از همیشه صدامو میشنوی و میدونم بیش از هر کسی باور میکنی چقدر درد تو دلمه از رفتنت مهربونم...
دایی من و شهرام همیشه با افتخار از تو حرف زدیم و با افتخار از تو یاد خواهیم کرد
کسی که همیشه عاشق شما بود و احترام از نگاهش به شما تقدیم میشد....
باران

امیدوارم مامی ٬ من و همه کسایی که از رفتن پدر غم تو دلشون خونه کرده به آرامش برسن .
من که خیلی نا آرامم .
از خدا میخوام کمکم کنه .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد