تولدت مبارک

پدر خوبم  

 

تولدت مبارک  

 

پدرم امروز روز تولدته . روزی که هر سالش و یه خاطره خوب داریم . خاطره های به یاد ماندنی . امروز صبح که من و مامی از خواب پا شدیم هر دو به عکسی که  بالای سرمون بود نگاه کردیم و گفتیم : تولدت مبارک . واست کادو گرفتیم ٬شمع ۶۳ سالگی ٬ کیک و با عکست٬ تولد گرفتیم  . ۳ تایی با هم عکس گرفتیم . میدونستیم که با ما هستی . می دونستیم که تو هم مثل ما خوشحالی . آخه همیشه و هر سال روز تولدت من و مامی بهترین کادوها رو واست می گرفتیم چون تو عزیز ما بودی . جان ما بودی . البته بازم واسه ما فرق نمیکنه هر سال این روز بهترین روز دنیاست واسه ما . هر سال همین کارو میکنیم .   

پدر مامی امروز هم خوشحاله و هم دلتنگ . واست نامه نوشته برات می نویسم حتما بخونش و اگه میتونی جوابشو بده .  

 

عزیزم ٬ نازنینم  

 

زندگی جدیدت برایت مبارک و میمون . هر چند دوریت برایم سخت و طاقت فرساست . امیدورام در آرامش کامل باشی و زندگی بهتر از همیشه داشته باشی .  

 

همسرت سروناز  

  

پدر جانم می دونم که این نامه رو میخونی . منتظر جوابت هستم .  

  

نظرات 7 + ارسال نظر
دینا یکشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:38 ب.ظ http://www.dina.blogsky.com

سلام. هر بار که میام متن هات رو میخونم. بغض گلوم رو میگیره.

سیامک سالکی یکشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 11:24 ب.ظ http://tighoabrisham.blogsky.com

سلام لیلای عزیز.
خوبی؟
نمیدونم چرا وقتی یادداشتهایی رو که برای پدر بزرگوارت مینویسی رو میخونم، احوالاتم به هم میریزه. روحشون شاد.
احساساتت قشنگ و دوست داشتنیه.
انشاالله خدا مادر عزیزتو برات حفظ کنه و سایه ی مهربونش سالیان سال رو سرت باشه.
موفق و سلامت باشی.

مجتبی دوشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:56 ب.ظ http://be-yade-pedar.blogfa.com

سلام . پدرم همراه خانواده ( همه بجز من ) برای مراسم عروسی به اصفهان رفته بودند . فردای پاتختی که خواستند برگردند به تهران بابا گفته یه سر بریم نطنز ( زادگاهش ) . از اصفهان تا نطنز ۱.۵ ساعت راهه .

ساعت ۸ صبح میرسند نطنز . کاش من پیشش بودم . همین که بابا با ماشین میپیچه تو کوچه مامان بزرگم ماشین وایمیسه و بابا سرشو میزاره رو فرمون .

بابای من به همین راحتی رفت . من ۲ تا خواهر دارم و ۱ داداش .

دلم واسشون سوخت که پر کشیدن بابا رو از نزدیک دیدن .
خواهر ۹ سالم .داداش ۱۷ سالم . خواهر ۲۳ سالم و مادرم همشون به هم دیگه دلداری میدادن .

نمیدونم به شما چطوری این خبر و دادن . ولی من تازه رفته بودم سر کار . پسر عمم زنگ زد گفت بابات حالش بده . میام دنبالت که برین نطنز . لحظه های بدی بودند .

اکبری سه‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:58 ق.ظ http://shirkola.blogsky.com

سلام
خسته نباشی گلی خانم
واقعا ابراز احساسات شما به پدر مرحوم تون ستودنی هستش
روحش شاد باشه انشالله
که مطمعنا با خانواده پر مهر و محبتی مثل شما حتما هم شاده

محمد جعفری یکشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 11:38 ق.ظ http://moj-raha.blogsky.com

سلام
اول یه چیزی نوشتم که ... پاکش کردم
یه مصرع از یه شعر بود
گفتم شاید اذیت بشی و دلت بشکنه من رو لعنت کنی

به هر حال :
خدا بیامرزدش

عمو قاسم شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 08:06 ب.ظ

لیلاجان و سروی نازنین

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده عالم دوام ما........!

مریم یکشنبه 24 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 07:26 ق.ظ

لیلا جونم ، سروی جونم

می دونیم عمو همیشه هستن! امیدورام شما سالم و شاد باشین ، چون شادی شما عمو رو هم شاد میکنه!

دوستون دارم یه دنیا، به امید دیدارتون هستم خیلی زیاد :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد