شما فکر کردید اگه یه فرصت دیگه داشتید واسه ساختن یه زندگی از نو
چه تغییری به زندگی جدیدتون می دادید؟ ( البته با توجه به اینکه تصویر کاملی از زندگی قبلیتون تو ذهنتون دارین )
من فکر میکنم صد در صد زندگیم متفاوته
مثلا الان سنتور میزنم اون موقع میرم دنبال گیتار (تازه خودم همراه آهنگام حتما میخونم).
البته اگه دیدم تو گیتار زدن موفق نیستم میرم کلاس ویولون .
الان تو هر برنامه ای تک نوازی میکنم اون موقع یه کنسرت بزرگ اجرا میکنم .
الان شغلم حسابداریه اون موقع خبرنگار میشم
الان اوقات فراغتمو با دوستام میرم بیرون اون موقع تو حیاط خونمون تاب سواری میکنم
الان .... سالمه هنوز مجردم همه خواستگارای خوب ٬ بد ٬ خوش تیپ ٬ بد تیپ ٬ پول دار ٬ بی پول ٬ با مو ٬ بی مو چپ و چول و یه وریمو رد کردم اون موقع هر کی بیاد (فرق نمیکنه کی باشه) چشممو میبندم میرم ( رفتم و بار سفر بستم
)
حالا شما به عنوان دوستای خوب راهنماییم کنید اگه بشه دوباره دنیا بیام و بشه افراد متشخص فوق به خواستگاری من بیان به کدومشون ببببببببببببببببببببببببله بگم ؟
البته پیش خودتون بمونه فال گرفتم این اومد
طناب
داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود او پس از سال ها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی میرفت ولی قهرمان ما به جای آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به شب برساند، به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملاٌ تاریک شد.به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه وستاره ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند . کوهنورد همانطور که داشت بالا میرفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، ناگهان پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط کرد..سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زند گی اش را به یاد میآورد. داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و هوا مانده است.حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط کاملش شده بود. در آن لحظات سنگین سکوت، چاره ای نداشت جز اینکه فریاد بزند ...............
:“ خدایا کمکم کن”.
ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه میخواهی ؟
نجاتم بده.
- واقعاٌ فکر میکنی میتوانم نجاتت دهم
البته تو تنها کسی هستی که میتوانی مرا نجات دهی.-
پس آن طناب دور کمرت را ببر
برای یک لحظه سکوت عمیقی همه جا را فرا گرفت و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نکند.روز بعد، گروه نجات آمدند و جسد منجمد شده یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود در حالیکه تنها یک متر با زمین فاصله داشت!!و شما؟ شما تا چه حد به طناب زندگی خود چسبیده اید؟ آیا تا به حال شده که طناب را رها کرده باشید؟ هیچگاه به پیامهایی که از جانب خدا برایتان فرستاده میشود شک نکنید.هیچگاه نگویید که خداوند فراموشتان کرده یا رهایتان کرده است.هیچگاه تصور نکنید که او از شما مراقبت نمیکند و به یاد داشته باشید خدا همواره مراقب شماست.