چه بی تابانه می خوانمت
چه بی پروا در ارزویت مانده ام
تو را در آیینه خیال جستجو می کنم
آری حقیقت است
گرفتار شده ام
گرفتار عشق
عشقی جاویدان
عشقی پاک
عشقی سوزان
داده به بادم
آن گرمی ها
رفته زیادم
با جان گرمی خو بگرفتم
بر خاموشی دل بنهادم
خاکسترم و با این غم چه کنم
افسرده از این غم جانم
شعله های دلم همه سرکش بودی
جسم و جان دلم همه آتش بودی
کی دگر رو کند بخت من به یاری من
وه ز بی قراری من
من هم آتش سوزان بودم
چو شراری سر کش چه فروزان بودم
سرمست از رخ یاران بودم
به کنار جانان به خدا جان بودم
کی غروب آرزو را بر دل می دیدم
کی به سردی زندگی را مشکل می دیدم
نقش آرزوها خفته در وجودم
من که آتشین بودم
شعله ها از غم نشسته در کنار من
شد خزان از نامرادی ها بهار من
داد از این بختم فغان از روزگار من
دیگر از دل اتشی نمی خیزد
تا سرشکی اتشی فرو ریزد
شور مستی و جوانی از دل غمگین
بگریزد .
همیشه قصه پایان بدی داشت
همیشه جمله آخر همین بود
کلاغ قصه ها هرگز نیامد
همیشه قصه پایانش غمین بود
سلام
متشکرم از اینکه از وبلاگم دیدن کردی
آخ!بسوزه پدر این عاشقی :دی
سلام به جای اینکه دل داریم بدی ..............................
جالب بود (گل)