بانک زمان تصور کنید بانکی دارید که در آن هر روز صبح 86400تومان به حساب شما واریز می شود و تا آخرشب فرصت دارید تا همه پولها را خرج کنید چون آخر وقت حساب خود به خود خالی می شود .
دراین وقت شما چه خواهید کرد ؟
البته که سعی میکنید تا آخرین ریال را خرج کنید هر کدام از ما یک چنین بانک داریم بانک زمان هرروز صبح در بانک زمان شما ۸۶۴۰۰ثانیه اعتبار ریخته می شود و آخر شب این اعتبار به پایان می رسد هیچ برگشتی نیست و هیچ مقداری از این زمان به فردا اضافه نمی شود .
ارزش یک سال را دانش آموزی که مردود شده می داند .
ارزش یک ماه را مادری که فرزندی نارس به دنیا آورده می داند .
ارزش یک هفته را سردبیر یک هفته نامه می داند .
ارزش یک ساعت را عاشقی که انتظار معشوق را می کشد .
ارزش یک دقیقه را شخصی که از قطار جا مانده .
و ارزش یک ثانیه را آنکه از تصادفی مرگبار جان به دربرده می داند .
هر لحظه گنج بزرگی است گنجتان را مفت از دست ندهید
باز به خاطر بیاورید که زمان به خاطر هیچکس منتظر نمی ماند
دیروز به تاریخ پیوست فردا معما است
و امروز هدیه است
چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد .ا
مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند.ا
مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد . پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود ....ا
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد . مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت .ا
تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت او بچه را رها کند . کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود , صدای فریاد مادر را شنید , به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت .ا
پسر را سریع به بیمارستان رساندند . دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد . پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود .ا
خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از و خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد .ا
پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد , سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت : این زخم ها را دوست دارم , اینها خراش های عشق مادرم هستند ....ا
از فرط عصبانیت داشتم دیونه میشدم انگار برق ۳ فاز بهم وصل کرده بودن
ترمز زدم اومدم پایین بهش بگم داری چیکار میکنی
حالا چه کار کنم لعنتی کاش ماشین نارنجی نمی گرفتم تا یه خط روش میفته تابلو میشه
دلم میخواست در نمیرفت پیاده میشدم هر چی دلم میخواست بهش میگفتم
خوشبختانه اومدم خونه مامانم کمکم کرد آروم شم
گفت عزیزم فدای سرت پیش میاد ماشینه ، یه آهن پاره
خدا رو شکر که واسه خودت اتفاقی نیفتاد .
حالا دیگه عصبانی نیستم
خوشحالم که مادر به این خوبی دارم