مرور کودکیم همیشه واسم جالبه . چون هر وقت بهش فکر میکنم کلی میخندم .
میدونید چرا ؟
چون همیشه همه آدما( که مطمئنم شما هم مستثنی نیستید) یه افکاری تو بچگی هاشون دارن که اصلا شبیه اون چه که در عالم واقعیت وجود داره نیست .
مثلا زمانیکه بچه بودم فکر میکردم که ما انسانها حتما به ترتیب سن میمیریم . یعنی تصور من این بود که اول بابا بزرگم(خدا رحمتش کنه) ، بعد مامان بزرگم (خدا نکنه) و بعد .......................
حالا جالبه هر وقت هم که این فکرها از اتوبان ذهنم رفت و آمد میکرد کلی اشک می ریختم و ناراحت میشدم .
از طرفی فکر میکردم خدایا من چقدر بدبختم که باید مرگ همه عزیزانمو ببینم و زجر بکشم .
خلاصه اینم یکی از سوتی های بچگیم .
البته از این فکرهای جالب زیاد داشتم ولی نمیتونم همشو بگم تا شماها یکیشو رو نکردید .
به تو عادت دارم
مثل پروانه به آتش
مثل عابد به عبادت
مثل زاهد به نماز
و تو هر لحظه که از من دوری
من به گرداب شتابنده ترین باد بیابان، گرد سرگردانم...
در شتاب احساس واژه ی <<فاصله>> یک فاجعه معنی شده است
تو
توانایی آن را داری که به این فاجعه پایان بخشی
و قلم دست تو هست
....لحظه ها را دریاب...